رمان بخش7

از فردای اون روز آقا علی تمریناتم رو فشرده­تر کرد. میگفت که باید تا موقع آزمون آماده بشی. منم که شک و

تردید از تمام حرکاتم معلوم بود، سخت تمرین میکردم چون نیلوفر گفته بود باید به حرفای باباش گوش بدم

وگرنه خودم ضرر میکنم. کمتر به شهر های اطراف میرفتیم و بیشتر وقتم رو تمرین میکردم.

آزمون دو ماه دیگه بود و من تقریبا آماده بودم. این رو حس میکردم ولی آقا علی میگفت آماده نیستم. پس

تمریناتم رو کم­کم فشرده­تر میکرد. داشتم واقعا اذیت میشدم. خیلی خسته بودم. به استراحت نیاز داشتم. شبها

فقط 5 ساعت میخوابیدم و بقیه روز رو مشغول تمرین و کار روی مزرعه بودم. تو این مدت فقط نیلوفر بود که

بهم انرژی و قوت قلب میداد.

یه ماه گذشت و تا آزمون فقط یه ماه مونده بود. کاندیداهای آزمون از طریق اینترنت اعلام شده بود. من داشتم

روی همه­شون تحقیق میکردم. آقا علی هم خیلی کمک میکرد. اطلاعات خوبی ازشون بهم میداد.

کاندیداها آدم های بسیار قوی بودن که سابقه­ی خرابی داشتن. این باعث شد کمی بترسم. اگه تمرین ندیده

بودم از قیافه­شون هم میترسیدم. ولی قابلیت­های خودم رو میدونستم و میدونستم که چندتاشون رو به راحتی

شکست میدم. ولی بعضی­ها مثل جان بیگ فیشر یا مایکل دِ کیلِر(Michele the killer) واقعا خطرناک بودن

و باید ازشون میترسیدم. ولی از اونا هم خیلی نمیترسیدم چون به خودم ایمان داشتم.

از شدت خستگی نمیتونستم روی پاهام وایستم. افتادم رو تخت. گوشیم رو برداشتم. اولین فکری که به ذهنم

اومد این بود که زنگ بزنم به بابام. نمیدونستم چیکار کنم؟ زنگ بزنم؟ نزنم؟ بلاخره تصمیم گرفتم بهشون زنگ

بزنم. شماره رو گرفتم و بعد از چندتا بوق یه صدای بم اومد:

-الو.

-الو. سلام بابا. منم سهند.

-سهند پسرم خوبی؟ چرا زنگ نمیزنی؟

-کارهای خیلی مهمی داشتم که باید مخفیانه انجام میگرفت.

-دلم هزار راه رفت. زنگ زدم نمایندگی­مون اونا هم خبری نداشتن ازت. کجا بودی؟

-گفتم که یه کار محرمانه داشتم. الان هم که دارم با شما صحبت میکنم و سالمم.

-آخه پسر نمیشد یه زنگی بزنی؟

-اینجوری مطمئن­تر بود. چه خبر از آبجی گلم؟ شنیدم میخواد ازدواج کنه.

-آره با همکارت، کامران.

-آره میدونم بردیا بهم گفته.

-کِی برمیگردی؟ دلمون تنگ شده برات.

-هر وقت کارم تموم شد زود برمیگردم. ولی هنوز کارای زیادی دارم.

-این کارات چی­ان که از خانواده­ت مهم­ترن؟

-گفتم که محرمانه­ست. بعدا برات تعریف میکنم. آبجیم از کامران خوشش میاد؟

-آره. میگه دوستش داره.

-پدر من کار دارم بعدا زنگ میزنم.

-باشه بابایی. پس حتما زنگ بزنی ها!!!

-چشم. زنگ میزنم. کاری نداری؟

-نه. خداحافظ.

-خداحافظ.

معلوم بود سر کار بود. وگرنه هزار نفر دورش جمع میشدن که با من صحبت کنن. داشتم با خودم فکر میکردم

که با صدای در به خودم اومدم.آقا علی بود. اومد تو و گفت:

-سهند جان! میدونم با این تمرینای فشرده خیلی خسته شدی. اگه میخوای برای استراحت یه مسافرت بریم.

این حرف از هر حرفی که فکر میکردم شیرین­تر بود.

-بله. من پایه­ام. حالا کجا بریم؟

-میریم شهر های بزرگ آمریکا رو بهت نشون بدم.

-خوبه. فقط خودمون؟

-نه. نیلوفر هم میاد.

-باشه. کِی راه بیافتیم؟

-فردا صبح چطوره؟

-خوبه.

احساس راحتی میکردم. قرار بود یه مسافرت بریم. به دور از استرس آزمون و تمرین. و از همه مهمتر با دختر

مورد علاقه­م میرفتیم. از وقتی فهمیدم دوستش دارم، ازش فاصله گرفتم. حالا میتونستم به دور از افکار دیگه

باهاش مثل قبل باشم. مثل خواهر و برادر. آقا علی هم که فهمیده بود سعی میکنم خودم رو از نیلوفر دور نگه

دارم، بهم اعتماد کرده بود.

فردای اون روز راه افتادیم. اولین جایی که رفتیم نیویورک بود. شهر بدون خواب. شهری زیبا، بزرگ، پر از مشغله

و البته پر از جاهای دیدنی.

اولین جایی که رفتیم، منطقه ی چلسی بود. منطقه ای پر جنب و جوش. که قبلا این محله به جامعه

نویسندگان و هنرمندان معروف بوده. در آن رستوران های درجه یک زیادی وجود داره. و البته بازار چلسی هم

برای خوراکی دوستان بهترین جا برای خریده. رفتیم به یه رستوران و تا میتونستیم غذا خوردیم. خیلی غذاهاش

خوشمزه بود. واقعا نمیشد ازش گذشت. بعد به بازار چلسی رفتیم و تا میتونستیم خرید کردیم.

دومین جایی که رفتیم، ایست ویلیج(East Village) بود. کوچه های تَنگِش پر از فروشگاه های پوشاک

قدیمی، بوتیک های هنری، کتابفروشی و البته یه آبنبات فروشی معروف قدیمی ایتالیایی بود. رستوران ها و

کافه­های خوبی هم داشت.

بعد رفتیم دیدن مجسمه­ی آزادی. چقدر باشکوه و زیبا بود. چند تا عکس دسته جمعی هم انداختیم. از دیدنش

انرژی میگرفتم.

رفتیم توی یک رستوران. آقا علی نیومد گفت کار داره. صندلی رو برای نیلوفر عقب کشیدم. داشتیم درباره

جاهایی که رفتیم حرف میزدیم که گارسون اومد و ازمون خواست تا سفارش بدیم. سفارش دادیم و رفت. من

هم بلند شدم تا دستام رو بشورم. وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم یه پسر داره نیلوفر رو نگاه میکنه. بعد

بلند شد و رفت سمتش. خواست روی صندلی بشینه که نیلوفر نذاشت. من هم به حالت دویدن رفتم سمتشون.

دستش رو گذاشت روی شونه­ی نیلوفر که نیلوفر لرزید و افتاد. پشت پسره بهم بود. شونش رو گرفتم و کشیدم

به سمت خودم. برگشت و من رو که دید سر جاش خشک شد. عصبانی بودم و بلندش کردم و کوبوندمش روی

میز بغلی و میز شکست. بعد نشستم روی سینه­ش و تا میخورد زدمش. نیلوفر از عقب اومد و من رو کشید. شاید

فکر کنید مثل این فیلم ها پرتش کردم یا اینکه اون رو هم زدم، ولی من روی خودم کنترل کامل داشتم و سعی

میکردم به اون نزنم. وقتی دیدم نیلوفر خیلی داره سماجت میکنه و ممکنه بهش آسیب بزنم، رفتم عقب که

مردم دور اون پسر جمع شدن. یکی­شون که مرد سن بالایی هم بود، اومد و گفت:

-چیکارش داشتی؟

-داشت مزام این خانوم میشد.

-نباید این کار رو میکردی.

-برو بابا حال و حوصله­ت رو ندارم.

این رو گفتم و حولش دادم و افتاد. پسرش عصبانی شد و بهم حمله کرد. منم یه مشت نثارش کردم و بیهوش

روی زمین افتاد. یاد درگیری خودم با احمد داخل بار افتادم. بقیه که این صحنه رو دیدن ترسیدن و جلو

نیومدن. پسره که مزاحم نیلوفر شده بود بیهوش روی زمین افتاده بود. نیلوفر منو برگردوند و گفت:

-چیکار میکنی سهند؟

-این چه حرفیه میزنی؟ داشت مزاحمت میشد؟

-خودم از پسش بر میومدم. نمیذاشتم پیشم بشینه. اصلا بهش بی محلی میکردم.

-اینا چیه میگی؟ پس من اینجا چی کاره­م؟ نکنه فکر کردی من بی غیرتم؟

-این چه حرفیه میزنی؟ معلومه که نه. فقط...

-فقط نداره. تو مثل خواهرمی. نمیتونم بزارم حتی کسی چپ نگاهت کنه!

-میدونم ولی من میگم نباید اونطور میزدیش.

-پس چیکار میکردم؟ ها؟ نازش میکردم؟ میگفتم ممنون که میخواستی با خواهر من لاس بزنی؟

-این حرفا چیه میگی سهند؟

-از این به بعد هم تنها جایی نمیری!!!!

-چی داری میگی میبری و میبافی واسه خودت؟ من خودم پدر دارم. فکر کردی فقط خودت هنرهای رزمی

بلدی؟

-آقا علی گفته که به تو هم یاد داده. ولی خوب...

بقیه  حرفم رو خوردم.

-خب چی سهند؟ ها؟

نمیتونستم بهش بگم دوستش دارم. گفتم:

-خب تو مثل خواهرمی. مطمئنم اگه خواهر واقعی خودم هم بود همین کار رو میکردم.

داشتیم بحث میکردیم که آقا علی اومد و گفت:

-اینجا چه خبره؟

صاحب رستوران با لحجه­ی ایتالیایی گفت:

-اینا همه دست گل اون شازده­ست.

با شنیدن لحجه­ی ایتالیایی­ صاحب رستوران، یه چیزایی تو ذهنم اومد.

***

توی کلاس اینگیلیسی نشستیم و معلم از همه­ی بچه ها خواسته متن درس رو بلند بخونن. نوبت به یه پسر مو

بور خندان میرسه. با لحجه­ی ایتالیایی شروع میکنه به خوندن. با اینکه ایرانی بود ولی انگلیسی رو با لحجه­ی

ایتالیایی حرف میزد. از حرف زدنش خوشم میاد و لبخندی به لبم میاد. اون پسر دوست بچگی­هام مهران بود.

***

با صدای آقا علی از فکر و خیال در اومدم. گفت:

-سهند، این چه گندیه که بالا اوردی؟

-اون پسره داشت مزاحم نیلوفر میشد. من­هم زدمش.

با این حرفم لبخند کوچیکی به لب­هاش اومد. برگشت به سمت پسره که بیهوش بود. نگاهی بهش کرد. بعد

برگشت سمت نیلوفر. نیلوفر سرش پایین بود و توی صورت باباش نگاه نمیکرد. آقا علی دستش رو زیر چونه­ی

نیلوفر برد و صورتش رو اورد بالا و گفت:

-دیدی گفتم سهند لازمت میشه!!!!

نیلوفر باباش رو بغل کرد و آقا علی هم محکم نیلوفر رو تو بغلش گرفت.

صاحب رستوران زنگ زد اورژانس تا هر دو تا پسر رو ببرند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | 20:18 | نویسنده : محمد امین حاج آقاسماکوش |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.